سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود پسندی خرد را تباه می کند . [امام علی علیه السلام]
و اما..... - پایگاه سلامت اجتماعی یزد
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • آنچه می خوانید در خواست یکی از جمعیت های مبارزه با اعتیاد است،

    آیا می توانید به دوست آنها کمک کنید ؟؟؟؟

    خواستگاری

    امروز برام خواستگار میاد . سومین خواستگارمه ، اون دوتا که افتضاح بودن ، می گن پسر خوبیه ، مامان و بابا که خیلی راضی اند ، حس عجیبیه ، هم خجالت می کشم ، هم ذوق کردم ، هم می ترسم ، بابا حسابی اضطراب داره، مدام راه می ره و ایراد می گیره ، مامان سرش به کارشه ، هر وقت منو میبینه لبخند می زنه .

    عصر پسره آمد ، با بابا و مامانش.....

                                              

    باباش 50 سالی داره ، یه عصای بلند تو دستشه ، ساکت نشسته ، پیپ می کشه ، مادر حسین ، همون پسره ، مدام حرف می زنه ، انگار پسرش فقط دیپلم خیاطی نداره وگرنه همه چی تمومه، از حسین خیلی خوشم آمد ، ساکت نشسته ، انگار داره به زندگی فکر می کنه ، متفکرانه، آقا منشانه ،ناز، چطوری بگم خوبه دیگه ، بابا که حسابی هول بود ، انگارمی خواست منوهمین امشب راهی کنه ، مامان مثل همیشه دنبال کارش ، مدام تعارف می کنه ، منم ساکت نشستم ، صحبتهای همیشگی.همین که مادر آقا داماد برای نفس کشیدن یک لحظه سکوت کرد پدر حسین پرسید عروس خانم نظری ندارن ؟ سوالی ؟ نمی خوای چیزی از حسین بپرسی ؟ اولش جا خوردم ، اما وقتی دیدم حسین حسابی هول شده خوشم اومد اما هرچی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید . می ترسیدم خراب کاری بشه ، هنوز نمی دونستم چی کاره ست یا چقدر درس خونده ولی می ترسم از این سوالها بپرسم ، بالاخره یک سوال پرسیدم ، سیگار که نمی کشن ؟ از سوالم خوشم امد .... مجلس یخ زد ، باباش آب دهنش را قورت داد ، مادرش که داشت اب میوه می خورد به سرفه افتاد ، مامان پا شد و رفت بیرون . بابا مثل کوره سرخ شده بود ، گیج شده بودم ، نمی فهمیدم ، کسی حرف نمی زد ، سکوت مطلق ، سکوت مرگ ، عروسیم عزا شد . بابا گفت ببخشید ، بچگی کرد ، گیج شده بودم ، نمی دونستم چی شده ، حسین به باباش نگاه کرد . بعد گفت اگه اجازه بدید جواب بدم ،آب دهنش رو قورت داد . از سربازی سیگار را شروع کردم ، بعد تریاک ، کم بود ، یهو زیاد شد و بعد هرویین و کم کم هم تزریقی ، مدتی پیش با متادون ترک کردم ، بعد رفتم تی سی ، اونجا اسم مستعارم حمایت بود . بعد از تی سی هم شش ماهیه میرم NA، دو روز در هفته ، اونجا دوستای زیادی دارم اما هنوز قدم سوم هستم ، به قدم های بالا نرسیدم ، ولی بالاخره می رسم . چشماش پر از اشک شد . حالا هم صبح ها میرم زرگری بابا ، عصر ها هم با بچه ها توی یه جمعیت مبارزه با اعتیاد می چرخم ، همین ، زد زیر گریه ، صدای گریه اش دیوونم می کرد .نمی فهمیدم ، نمی فهمیدم ، مامان صدام کرد ، نجمه بیا ..... وقتی رفتم توی آشپزخونه مامان یه دریا گریه کرده بود ، دلم ترکید ،نمی دونستم چی شده ، چیکار باید می کردم ؟ واقعاً چکار ؟.........

     

    خوب فکر می کنی باید با چه کسی مشکلش رو در میون بذاره؟...اگه به تو می گفت او رو چه جوری راهنمایی          می کردی؟... راستی اصلا میدونی که تی سی چه جور مکانیه ؟ فکر نمی کنم اسمش زیاد به گوشت خورده باشه ، برات توضیح می دم... ولی یادت باشه که نجمه خانم فعلا منتظر جواب من و شماست پس زیاد منتظرش نذار ....        



    همیاران سلامت روان یزد ::: چهارشنبه 85/12/9::: ساعت 12:10 عصر

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 6
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدید :8166

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    و اما..... - پایگاه سلامت اجتماعی یزد

    >>لینک دوستان<<


    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن

    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن